با که گویم غم دیوانگی خود، جز یار؟
از که جویم ره میخانه، به غیر از دلدار؟
سر عشق است که جز دوست نداند دیگر
مینگنجد غم هجران وی، اندر گفتار
نو بهار است، در میکده را بگشایید
نتوان بست در میکده در فصل بهار
باده آرید در این فصل، به یاد ساقی
نسزد رفت به گلزار بدین حال خمار
خم زلفی بگشا، ای صنم باده فروش
حاجت این دل غمگین به سر زلف برآر
روز میلاد مهین عاشق یار است، امروز
مددی کن، سر خم را بگشا بر ابرار
حالتی رفت ز دیدار رخش بر مستان
مینگویم به کسی، جز صنم باده گسار